من یه مترجمم، شما چطور!؟
  » 13 بدر 91

  » 
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
تعداد بازديدها:

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 9763
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

طراح قالب

Template By: NazTarin.Com


درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
پيوند هاي روزانه
آرشيو مطالب
لينك دوستان
» 13 بدر 91

من بودم و آق داداشو خانوم والده و آقای پدر،مادرجونو خاله بزرگه و دایی سومی و دایی آخری 

آره و اینا خیلی بودیم! البته نه خیلی زیاد!کلا ۱۴ نفر بودیم.

دل توو دلم نبود بدونم می خوایم کجا بریم. ولی آخرش با شنیدنش خورد توو ذوقم!

 جنگلهای داراب کلا! (آخه پارسال هم اونجا بودیم.چنگی به دل نمی زد. جاده شم هم کلا خاکی!)

ولی جایی که امسال رفتیم بهتر از پارسال بود. پایین تپه یه رودخونه هم داشت. (البته رودخونه ش کوسه نداشت)

من و دختر خاله جانم از راه نرسیده شیرجه زدیم سمت دوربین و دِ برو که رفتیم.

کلی کنار رودخونه و تووی جنگل عکس انداختیم(تووی گِل هم افتادم) که یهو دیدیم سر و کله ی داداشمو جاوید و سینا پیدا شد! اومدن شروع کردن به مسخره بازی و دختر آزاری

نه میذاشتن عکس تکی بندازیم نه دو نفره! به زور خودشونو توو عکس جا می کردن!(چه آدمایی پیدا می شن!)

ساعت 4 نهار خوردیم. کباب. اونم وسط جنگل. چه حالی داد(دلم خواست )

ساعت 6 هم حرکت کردیم سمت خونه . توو راه تصادف کردیم

 

پ.ن 1 : کل سطح زمین پر شده بود از انواع گلهای بنفشه و انواع اقسام گلهای وحشی

پ.ن 2 : به وضوح حس می کردم که زمین زندست و داره نفس می کشه

پ.ن 3 : صدای بلبل و انواع پرنده ها فضای جنگلو پر کرده بود

 

عصبانی نوشت 1 : چرا بعضی آدما اینقد بی فرهنگن که حاضر نیستن به خودشون زحمت بدن و لااقل آشغالهایی که خودشون تولید می کننو نریزن توو طبیعت مظلوم؟(ورودی جنگل ه هر ماشین چندتا کیسه زباله هم داده بودن. گشادی و بی فرهنگی تا چه حد! ) خیر سرشون روز آشتی با طبیعت هم بود. (با عرض پوزش:) ریدن توو جنگل

 

عصبانی نوشت 2 : خونواده ی کناری ما به خودش زحمت نداد بره از رودخونه یه ظرف آب بیاره و آتیشی که روشن کرده بودو خاموش کنه! فقط یکی دو بیل(!) خاک ریخت وسط آتیش

 

افتخار نوشت : آتیش خونواده ی بغلی (که در بالا به آنها اشاره شد!) رو بنده خاموش کردم و جنگل رو از خطر آتش سوزی نجات دادم(من سیبیل ندارما!)(من یه قهرمان ملی هستم)

 

درد و دل نوشت:

داییم به خونداوه ی بغلی مذکور! گفت اگه دوس دارن می تونن از تاب ما استفاده کنن.

 

(راس می گن که تعارف اومد نیومد داره ها!)

وقتی ما داشتیم تاب می خوردیم خونوادهی مذکور می اومدن. یه پسر 8 یا 9 ساله داشتن که زل می زد به آدم (بچه پررو ). اینقد نگا می کرد تا آدم دلش می سوخت و کباب می شد(!!) و مجبور می شد بلند شه تا اون تاب بخوره. تازه ه ه ه ه ه، آخرا دیگه قشون کشی می کردن و همگی (بصورت گروهی و خانوادگی) حمله می کردن سمت تاب بخت برگشته ما هم نمی تونستیم چیزی بگیم. حرفی بود که داییم زده بود و کاریش نمی شد کرد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, توسط جیرجیرک | لينك ثابت |

» عناوين آخرين مطالب ارسالي